پاتوق فرزانگان
اولین تظاهراتی بود که راه انداخته بودند. من و رحمت الله هم بودیم. می خواستیم شعار جمع را تغییر بدهیم. همه می گفتند "قانون اساسی اجرا باید گردد" ، ما دوتایی داد زدیم " این شاه آمریکایی اخراج باید گردد" ، که یک پس گردنی محکم چسبید پشت گردنمان. رو برگرداندیم. همت بود. خندید و با تندی گفت " هنوز زوده برای این شعارها. اینا باشه برای بعد." * - مسیح! یا یه پس گردنی بزن و قصاص کن، یا ببخش. خیلی وقت بود ندیده بودمش. از وقتی جنگ شروع شده بد، بیش تر می رفت جبهه و کمتر به شهرضا سر می زد. آرزو به دل مانده بودم که یک دفعه درست و حسابی ببینمش. پریدم سفت بوسیدمش. دلم نمی آمد ولش کنم. تازه گیرش آورده بودم. گفتم "قصاص شد." بعد به بهانه ی اینکه یک بار دیگر هم ببوسمش، گفتم " حالا یکی هم به جای رحمت الله که مفقود شده." "یادگاران، کتاب همت"